کد خبر: ۱۰۹۷
۱۰ مرداد ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

رهایی از سال‌های دود شده با شکستن سد شیشه‌ای!

«مریم. ث» کسی‌ است که از نزدیک با گوشت و پوست خود دست‌وپازدن‌های همسر شیشه‌ای‌اش را برای درآمدن از خماری دیده، اوردوز کردن‌هایش را، دزدی کردن‌هایش را، کارتن‌خوابی‌هایش را و حتی بریدن‌هایش را که بارها تکرار شده، اما دوباره و چند‌باره در دامش افتاده است. گویا آن آرامش موقت نخستین دود که از دنیا فارغ و یک عمر گرفتارش کرد، دست‌بردار روانش نبود. سعید و همسر مریم که هرکدام حدود 15بار پای ترک خوابیده و امتحانش کرده‌اند، بارها شکست خورده و مقابل موادمخدر و الکل سر فرود آورده‌اند، اما از یک‌جایی چند دوست نجاتشان داده‌اند.

داستان زندگی مصرف‌کننده‌های موادمخدر و الکل چندلایه است. خیلی‌ها فقط لایه ظاهری را می‌بینند که در مصرف خلاصه می‌شود و عده اندکی هم به لایه‌های درونی و زیرین توجه می‌کنند که به چشم نمی‌آید و دیده نمی‌شود. به قول «سعید. ا» روح و روان آدم اگر به دست موادمخدر و الکل بیفتد، رهاشدن از آن کار ساده‌ای نیست. افیونی که چنان زندگی‌ات را قبضه می‌کند و در دستش می‌گیرد که مسخش می‌شوی. زندگی‌ات را زیرورو و خودت را خسته می‌کند، اما انگار از دست آن خلاصی نداری. این‌ها را سعید از لایه درونی زندگی‌اش بیرون می‌کشد و به ما می‌گوید. او 13سال در تسخیر موادمخدر و الکل بوده است.

حرف‌های «مریم. ث» هم شبیه صحبت‌های سعید است. کسی‌که از نزدیک با گوشت و پوست خود دست‌وپازدن‌های همسر شیشه‌ای‌اش را برای درآمدن از خماری دیده، اوردوز کردن‌هایش را، دزدی کردن‌هایش را، کارتن‌خوابی‌هایش را و حتی بریدن‌هایش را که بارها تکرار شده، اما دوباره و چند‌باره در دامش افتاده است. گویا آن آرامش موقت نخستین دود که از دنیا فارغ و یک عمر گرفتارش کرد، دست‌بردار روانش نبود.سعید و همسر مریم که هرکدام حدود 15بار پای ترک خوابیده و امتحانش کرده‌اند، بارها شکست خورده و مقابل موادمخدر و الکل سر فرود آورده‌اند، اما از یک‌جایی چند دوست نجاتشان داده‌اند.

هردو به توصیه خانواده و دوستانشان لایه درونی‌‌شان را؛ همانی را که خیلی‌ها از یک معتاد نمی‌بینند، وسط میدان آورده‌اند و با قدرت مقابلش ایستاده‌اند تا پاک پاک شدند.
حالا 15سال از آخرین مصرف تریاک سعید و 10سال هم از آخرین شیشه‌ای که مریم در رگ‌های همسرش تزریق کرد، گذشته است. به‌جرئت می‌توان گفت قهرمانانی که این روزها نه دربند موادند و نه ترس خماری دارند، مردانی فعال هستند که در سر و صورت زندگی‌شان به‌جای اثرات مواد افیونی، شور و شوق نشسته است و این شور و اشتیاق را با همسران و فرزندانی تجربه می‌کنند که روزهای سخت آن‌ها را تاب آورده‌اند. آن‌ها حالا تجربه زندگی‌شان را برای نجات دیگر معتادها به کار می‌برند و در این راه کم تلاش نکرده‌اند.

آن‌ها را به نمایندگی از کسانی گزینش کردیم که جسارت و شجاعتشان برای نجات‌دادن افراد مبتلا به اعتیاد ستودنی است. هم‌زمان با روزهایی که سعید 41ساله در آستانه تولد پانزده‌سالگی‌اش است و همسر مریم با 44سال سن در آستانه تولد ده‌سالگی‌اش، پای گفت‌وگو با آن‌ها در محله نشستیم و متعجب از حرف‌های تلخ و شیرینشان، زندگی پرفرازونشیب، عبرت‌آموز و خواندنی‌ آن‌ها را مرور کردیم. آنچه می‌خوانید، برش‌هایی از ساعت‌ها حرف‌زدن ما با گمنامان است. این روایت‌ها را برای خانواده‌هایی نقل می‌کنیم که یکی از عزیزانشان درگیر با بیماری اعتیادند و ناامیدانه از خوب زندگی‌کردن دست شسته‌اند.

 

کشتی‌گیری که شیشه‌ای شد!

«کشتی می‌گرفت. اندام درست‌وحسابی داشت، با قدی که 8سانت از 2متر کم‌تر است. حتی نامش در روزنامه‌ها چاپ می‌شد. چندبار هم با حیدری روی تشک رنگی کشتی شاخ‌به‌شاخ شده بود، اما قبل از دعوت به اردوی تیم‌ملی خط خورد. چون مصرف‌کننده شده بود. این‌طور بود که طوفانی که گردوخاکش قبل از آن بلند شده‌بود، شروع شد.»

«شیشه شبیه زاج بود که جواد آن را دود می‌کرد و می‌فرستاد داخل رگ‌هایش. همین یک ذره زاج‌مانند بلای جانم شده بود

«مریم. ث» درست 20سال پیش، آن هم در روزهایی که دیگر خبری از این کشتی و شور و شوق ورزش نبود، با جواد ازدواج کرد: با خانواده جواد همسایه بودیم. حتی باشگاهی که می‌رفت، با باشگاهی که من در آن تمرین می‌کردم، روبه‌روی هم قرارداشت. همان زمان عاشق هم شدیم و در سن هجده‌سالگی با 4سال تفاوت سنی و درحالی‌که خانواده راضی نبودند، به عقدش درآمدم. روزی که عقد کردیم، چندسالی از آخرین کشتی جواد گذشته بود و او که به‌دلیل قاچاق موادمخدر در زندان بود، به مرخصی چندروزه آمده‌بود. 

با وجود این دوستش داشتم، البته نمی‌دانستم مواد مصرف می‌کند. گویا از نه‌سالگی سیگار به دست گرفته بود و در دوازده‌سالگی هم اولین دود مواد به دهنش خورده بود و بعد از آن تا 4سال تفننی مصرف می‌کرده است. وقتی به زندان افتاد، دوباره مصرف را شروع کرد؛ این‌بار با شیشه که تازه وارد بازار شده بود. وقتی در دوران عقد از زندان مرخصی می‌گرفت و یک‌دفعه غیبش می‌زد، اصلا متوجه نمی‌شدم که پی مصرف رفته‌است. حدود 3سال بعد از عقدم، وقتی مادرشوهرم فوت کرد، مصرف او هم آشکار شد.

 

همیشه چاقوی تهدید بیخ گردنم بود

«شیشه شبیه زاج بود که جواد آن را دود می‌کرد و می‌فرستاد داخل رگ‌هایش. همین یک ذره زاج‌مانند بلای جانم شده بود. بلای جان من که دیگر به چشم جواد نمی‌آمدم، با وجود اینکه ماه‌ها در تهران دوندگی کرده بودم و توانسته بودم برای 9سال زندان و 13میلیون تومان جریمه نقدی قاچاق او عفو بگیرم.»

مریم همه این کارهایش برای جواد را در 20سال قبل به ساعت و دقیقه یادش است و ادامه‌می‌دهد: وقتی شیشه مصرف می‌کرد، تا دوسه‌روز عجیب سرحال بود. خوابش نمی‌برد. درحدی که تا 72ساعت پلک روی هم نمی‌گذاشت، اما بعد آن تا چند روز عمیق می‌خوابید. بعد هم که بیدار می‌شد، توهم سراغش می‌آمد. چاقو به دست می‌گرفت و با زدن به دیوار تهدیدم می‌کرد تا پول شیشه را برایش جور کنم و سرنگش را در رگش تزریق کنم. اواخر مصرفش که دیگر رگی هم در بدنش پیدا نمی‌شد، مجبورم می‌کرد به رگ‌های پشت پایش سرنگ بزنم. این چاقوی تهدید همیشه بیخ گردنم بود؛ درحدی که وقتی توهمش شدت می‌گرفت و تهدید به کشتن خودم و بچه‌هایم می‌کرد، مجبور می‌شدم به خودم آسیب بزنم تا از دست، پا یا صورتم خونی بریزد که او فکر کند کار خودش است و از چاقوکشیدنش دست بکشد.

چاقو به دست می‌گرفت و با زدن به دیوار تهدیدم می‌کرد تا پول شیشه را برایش جور کنم و سرنگش را در رگش تزریق کنم

با وجود این‌ها من می‌دانستم جواد بیمار است و مواد او را به چنین حالتی انداخته است. برای همین کنار می‌‌آمدم و حتی کمکش می‌کردم. خوب یادم هست یک روز که سرنگ تزریق را به گردنش زد، به‌علت ورود هوا، اوردوز کرد. من سریع به بیمارستان رساندمش. دکتر وقتی حال و روز او و جوانی من را دید، با تشر گفت: این مرد ارزش ندارد که تو برای او همسری کنی و حتی نجاتش بدهی، برو طلاقت را بگیر و خودت را خلاص کن. ولی من زنی نبودم که جواد را رها کنم.

 

شیشه و کریستال به من هم آسیب زد

شوهر مریم شیشه و کریستال را با هم مصرف می‌کرد. شیشه را دود و کریستال را تزریق می‌کرد و چون این مواد صنعتی بودند، آلودگی‌هایش به مریم هم منتقل شده‌بود: این مواد همه‌شان آشغال است و شاید روزهای اول سرخوششان کند، اما در کمترین زمان با آدم کاری می‌کند که از درون خورده می‌شود. درست مثل بلایی که سر عضلات جواد آمد و در اواخر مصرف بی‌حس شد، یا بدن من که باوجود ارتباط غیرمستقیم، شیمیایی شد. وقتی پسر اولم را باردار شدم، از شش‌ماهگی تاول‌هایی روی پوست کل بدنم ظاهر شد، درست شبیه شیمیایی‌شده‌های جنگ. آن زمان پزشک‌ها گفتند اثرات مصرف مواد صنعتی جواد است و به مدت 2ماه در بیمارستان امام‌رضا(ع) بستری شدم. هرروز بدنم را با پرمنگنات می‌شستند که از سوزش آن بیهوش می‌شدم. 17تا قرص می‌خوردم و 3تا آمپول می‌زدم.

 

هم خرجی می‌دادم و هم امنیت جانی نداشتم!

جواد با مصرف شیشه و کریستال همه‌چیز را از دست داد. بنا بود، اما کار نمی‌کرد. مریم می‌گوید: دزد نبود که شد، کارتن‌خواب نبود که شد و از همه بدتر 10سال زندگی مشترکمان را به تباهی کشید. روزها را سیاه سیاه کرد. بعد از 5سال زندگی زیر یک سقف، احساس کردم دیگر امنیت جانی ندارم؛ نه‌فقط به‌خاطر کتک و تهدیدهایش، بلکه به‌علت رفت‌وآمد معتادها به خانه. آن سال‌ها در خانه مادرشوهر مرحومم زندگی می‌کردیم که دوطبقه بود. او بعد از علنی‌شدن مصرفش، طبقه بالا را پاتوق کرده بود و هرروز چندین معتاد در خانه جمع می‌شدند. برای او هرچه آدم بیشتر می‌شد، سودش هم بیشتر بود.

چون جواد مکان را در اختیار آن‌ها می‌گذاشت و در عوض آن‌ها برایش مواد رایگان می‌آوردند. به همین دلیل روزانه نزدیک 15نفر بساطشان در طبقه بالا پهن بود. یکی از همین افراد یک روز که جواد خواب بود، وارد خانه شد و قصد دست‌درازی داشت. جواد روز خوابش بود و هیچ‌چیز نمی‌فهمید. آن روز با سروصدای من همسایه‌ها به دادم رسیدند و خداراشکر به خیر گذشت. بعد از این اتفاق با چند دست لباس و دوتا بچه به خانه مادرم برگشتم. البته در خانه مادرم خودم خرجی را درمی‌آوردم و حتی مانند سابق پول شیشه و کریستال جواد را هم می‌دادم، چون تهدیدم می‌کرد. روزها در باشگاه مربیگری می‌کردم و بعدازظهر‌ها تا آخر شب حبوبات پاک می‌کردم و از ساعت 11شب تا 2بامداد هم لباس‌های تولید گان را در خانه اتو می‌زدم. شاید باورتان نشود که چندین‌سال کارم همین بود، با 3ساعت خواب در شبانه‌روز.

 

تنها کسی که امید داشت، من بودم

«مریم. ث» با امید زنده است. امیدی که طبق حرف‌هایش در سال‌هایی که جواد شیشه و کریستال می‌کشید و تزریق می‌کرد، حتی یک لحظه هم قطع نشده‌است: بدن جواد سر تزریق‌های زیاد در بخش‌هایی بی‌حس شده بود. به همین دلیل وقتی پای منقل خوابش می‌برد و شلوار یا آستین بلوزش آتش می‌گرفت، متوجه نمی‌شد، ولی من همیشه هوشیار بودم و صدای ناله‌هایش را که می‌شنیدم، متوجه آتش می‌شدم و قبل از اینکه حادثه بزرگ شود، نجاتش می‌دادم. شاید باور نکنید که در چنین لحظه‌هایی هم از او ناامید نشدم که بگویم او نمی‌تواند شیشه و کریستال را کنار بگذارد و دوباره آدم زندگی شود.

همسر مریم با کمک‌های او بعد از 6ماه موفق به پیداکردن کار در کشتارگاه شد و امروز که 10سال از آخرین مصرفش می‌گذرد، پاک پاک است و نان‌آور خانه

حتی زمانی هم که خانواده همسرم ما را از خانه بیرون انداختند و وسایلمان را به کوچه ریختند، من با فرغون وسایلم را جمع کردم و از زندگی ناامید نشدم. امید داشتم که دوباره زندگی را درست می‌کنم. 13بار هم خودم با همین امید جواد را ترک دادم، اما طاقت نیاورد، تا آخرین‌بار که خودش خواست و برادرم او را به کمپ برد. بعد از 11ماه وقتی برگشت، دیگر آن جواد نبود. سرحال شده بود. هیکلش سرجایش برگشته بود، درست مثل روزهای کشتی‌گیری‌اش. آن روز به خودم آفرین گفتم که توانستم طاقت بیاورم و دوباره جواد را سرحال و سالم ببینم.

 

جواد زندگی را برای من بهشت کرد

همسر مریم با کمک‌های او بعد از 6ماه موفق به پیداکردن کار در کشتارگاه شد و امروز که 10سال از آخرین مصرفش می‌گذرد، پاک پاک است و نان‌آور خانه: جواد حتی کارتن‌خواب شده بود و تا خرخره در دام مواد فرو رفته بود. با وجود این با کمک‌های آقاهادی، یکی از انجمنی‌های ان‌ای، موفق به ترک شد.
الان هم خودش هرروز به جلسات می‌رود و کمک می‌کند تا معتادهای بیشتری از دام این بیماری نجات پیدا کنند. شاید باورتان نشود که او مردی شده بااخلاق، بامعرفت، مسئولیت‌پذیر، با دین و ایمان که علمدار حضرت ابوالفضل(ع) است. آرام شده و زندگی را برای من بهشت کرده است. از این گذشته، او که روزگاری وقتی وارد خانه کسی می‌شد، همه مراقب بودند تا وسیله‌ای ندزدد، مردی شده است که همسایه‌ها موقع مسافرت خانه و طلاهایشان را به‌عنوان معتمد به او می‌سپارند؛ مردی که واقعا می‌شود به سرش قسم خورد.

آن‌طور که مریم می‌گوید، جواد بعد از ترک نه‌تنها خودش راه موفقیت را طی کرده، بلکه این راه را برای خانواده‌اش هم هموار کرده است. از قبال همین توجه‌ها مریم این روزها فعال فرهنگی محله وحید است، کلاس آموزش دف دارد، پسر یازده‌ساله‌اش هنرجوهایی دارد که نواختن ساز را با هنر او می‌آموزند و پسر شانزده‌ساله‌اش هم نخبه مدرسه است.

 

خلاهای زندگی سعید را الکلی کرد

متولد شهریور1359است، اما این روزها نیز می‌تواند سالروز تولدش باشد؛ تولد پانزده‌سالگی! عددی که وقتی پای میز مصاحبه می‌نشیند، خودش را با آن معرفی می‌کند تا از «سعید. ا» بگوید که آخرین مصرفش به تابستان 15سال قبل برمی‌گردد. سعید همچون همسر مریم خیلی زود در دام اعتیاد افتاده و زندگی برایش سخت شده‌است. گویا در سال دوم راهنمایی نخستین‌بار سیگار به لب می‌گیرد و در سال سوم راهنمایی هم مشروب می‌خورد. او با برگرداندن نوار خاطراتش به روزهای کودکی و نوجوانی، می‌گوید: پدرم مواد مصرف می‌کرد. مادرم هم خانه‌دار بود، با 5بچه قدونیم‌قد. زندگی خوبی در سی‌متری طلاب داشتیم، اما سر همین اعتیاد از دست رفت. 

بعد از آن مجبور به جابه‌جایی و اسباب‌کشی بودیم، آن هم در محدوده‌های حاشیه شهر. مادرم هم مجبور شد تا در بیکاری پدرم سرکار برود و نان‌آور باشد. من در چنین فضایی در حاشیه مشهد بزرگ شدم. دوستانم هم افرادی بودند که سر به درس و مدرسه نداشتند و بیشتر دنبال شیطنت بودند، شبیه خودم. کمی که بزرگ‌تر شدم، این نوع زندگی و فضای خانه رنجم می‌داد. با خودم می‌گفتم چرا باید من این‌جوری باشم و فلانی در ناز و نعمت. یعنی دنبال این بودم که ای کاش جای فلانی بودم. از طرف دیگر دوست داشتم که به من توجه کنند و دیده شوم. برای همین در مقطع راهنمایی بودم که سیگار دستم می‌گرفتم و درحالی‌که سینه سپر می‌کردم، بین مردم می‌رفتم تا به من نگاه کنند!

 

تقصیر هیچ‌کس نیست

از همان زمان کودکی در زندگی‌اش خلأهایی حس می‌کرد و جای زخمش در ذهن و فکرش عمیق و عمیق‌تر می‌شد. سرانجام این خلأ در دوران راهنمایی او را به پای مصرف مواد کشاند: شاید باورتان نشود، وقتی اولین‌بار تریاک کشیدم، چنان به وجودم نشست که با خودم گفتم چه باحال! من سال‌ها دنبال این بودم. آن دود اول خلأهای درونم را پر می‌کرد. با همین امتحان یک‌سال‌نشده مصرف همه نوع موادی را تجربه کردم. از خوردن مشروب تا کشیدن حشیش، هروئین، شیره و تریاک. چیزی از شروع ماجرا نگذشت که به‌زور مدرک سوم راهنمایی را گرفتم و خودم هنوز نمی‌دانم چطور به من آن مدرک را دادند. چون اصلا مدرسه نمی‌رفتم و به‌جای نشستن پشت میز درس، در باغ‌های اطراف ایستگاه راه‌آهن دنبال شرارت بودم.

بعد از 15سال حضور در جلسه انجمن الکلی‌های گمنام مشهد، می‌گویم تقصیر هیچ‌کس نبود جز روان آسیب‌دیده خودم

با وجود این پسر کارکنی بودم. افتادم دنبال پیداکردن کار و بیشتر دنبال جایی بودم که هم پول دربیاورم و هم جا برای کشیدن مواد داشته باشم. آن‌زمان کارگاه‌های خیاطی در محدوده سی‌متری زیادتر از امروز بود و بازارشان هم داغ. خیاطی را از کارگاهی در همین محدوده شروع کردم که صاحب‌کار خودش مصرف‌کننده بود و چندنفری با هم پای منقل می‌نشستیم. درگیر اعتیاد شده بودم و قدرت کاملا افتاده بود دست این بیماری و من را دنبال خودش می‌کشاند. من هم شاید آن روزها برای توجیه خودم می‌گفتم تقصیر فلانی بود که معتاد شدم، اما الان بعد از 15سال حضور در جلسه انجمن الکلی‌های گمنام مشهد، می‌گویم تقصیر هیچ‌کس نبود جز روان آسیب‌دیده خودم.

 

با ورشکستگی به عمق اعتیاد رسیدم

خوش‌اقبالی روزهای جوانی‌اش را وابسته به حضور همسری وفادار و صبور می‌داند که با تاب‌آوری باعث شد تا او از این منجلاب بیرون بیاید: من معتاد بودم، اما کار می‌کردم و برای خودم در راسته چادردوزهای طلاب چند مغازه با 10چرخ‌خیاطی و چندین کارگر داشتم. سال‌های ابتدایی دهه80 بود که یک نفر کلاه من را برداشت و باعث ورشکستگی‌ام شد. این ورشکستی باعث قدرت‌نمایی مواد شد. برایم باورکردنی نبود. برای همین بیشتر از گذشته به نوشیدن الکل و کشیدن مواد پناه بردم. درست مثل روزهایی که در اوج جوانی تا خرخره الکل می‌خوردیم که جسارت دعوا داشته باشیم، مشروب می‌خوردم و زمان‌هایی که الکل نبود، مواد مصرف می‌کردم. برایم مهم نبود چه مصرف می‌کنم و فقط می‌خواستم خود را آرام کنم.اوضاع به جایی رسید که دیگر حتی پول رهن خانه و خرجی خانواده را هم نداشتم. مدتی در زیرزمینی تاریک و نمور در پنجتن زندگی کردم که بدترین روزهای اعتیادم بود.

با کمک صاحب‌خانه جدید، یکی از دوستان و برادرم به انجمن الکلی‌های گمنام در التیمور رفتم و با روان‌شناسی‌های اخلاقی راهنماها درست در تابستان 1385 همه‌چیز را کنار گذاشتم

 

برای ترک کردن امروز و فردا می‌کردم

او از صبوری همسرش می‌گوید و اینکه بارها به او قول ترک اعتیاد داده اما عمل نکرده است: آخرین‌بار به او گفتم خانه را که عوض کنیم، ترک می‌کنم. همان‌طور هم شد و با کمک صاحب‌خانه جدید، یکی از دوستان و برادرم به انجمن الکلی‌های گمنام در التیمور رفتم و با روان‌شناسی‌های اخلاقی راهنماها درست در تابستان 1385 همه‌چیز را کنار گذاشتم. الان هم پدر 2دختر و یک پسر هستم. کار می‌کنم و پول حلال به خانه می‌برم و از طرف دیگر در مشهد کمک می‌کنم تا آن‌ها که می‌خواهند مواد و الکل را کنار بگذراند، موفق شوند و با چندتن از دوستانم در دیگر شهرستان‌ها هم جلسات انجمن را فعال می‌کنم. خداراشکر با همین کارها الان در بیش‌از 98شهر ایران انجمن الکلی‌های گمنام راه‌اندازی شده و فعال است.

 

قبول کنید ما تغییر کرده‌ایم

سعید در چندروز آینده وارد پانزده‌سالگی دوران پاکی‌اش می‌شود. 15سالی که به قول خودش با حضور مداوم در جلسات الکلی‌های گمنام توانسته است روان خودش را درمان و آرام کند. معتاد کسی است که حتما از بیماری روحی و روانی رنج می‌برد و به سمت مواد کشیده شده‌است. حال هم اگر آن بیماری روحی و روانی درمان نشود، پاک‌ماندن میسر نمی‌شود. مثل خود من که تا قبل از آمدن به جلسات این انجمن، 15بار ترک کردم، اما غافل از آنکه ترک‌کردن جسمی بود، نه ذهنی. برای همین دوام نمی‌آوردم و دوباره شروع می‌کردم. وقتی‌که در این جلسات ره‌جوی یک راهنما شدم که کاری با ترک‌کردن من نداشت و حرف‌هایش جهت‌گیری معنوی قوی داشت، متوجه شدم باید روانم را ترک بدهم. 

خداراشکر آن‌قدر درگیر جلسات بودم که اصلا سختی ترک را نکشیدم که در دردهای جسمی و خماری خلاصه می‌شود و خیلی آسان مواد را کنار گذاشتم. الان هم پاک پاکم و دست آدم‌های زیادی را گرفته‌ام. ما تعهد داریم به‌صورت گمنام دست کسانی را که زیر بار این بیماری کمر خم کرده‌اند، بگیریم، مشروط بر اینکه خودشان بخواهند و کنار هم زنجیره‌ای تشکیل داده‌ایم که برای داشتن حال خوب هم تلاش می‌کنیم. ای کاش مردم هم بپذیرند که ما مصرف‌کننده‌های دیروز دیگر تغییر کرده‌ایم و نگاهشان به ما عوض شود تا تاوانی را که به‌علت اعتیاد دادیم، بتوانیم در جامعه پس بگیریم.

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44